کتابخانه عمومی کربلایی کاظم ساروقی

  • ۰
  • ۰
پایی که جاماند  پایی که جاماند 

معرفی کتاب پایی که جا ماند ، سید ناصر حسینی ‍‍‍پور[1]: (از 808 روزی که در اسارت بودم، تنها خاطرات 200 روز را نوشتم ) .
‏‏سرشناسه:حسینی‌پور، سیدناصر
‏عنوان و نام پدیدآور:پایی که جا ماند : یادداشت های روزانه سید ناصر حسینی‌پوراز زندان‌های مخفی عراق/سیدناصر حسینی‌پور ؛ [ تهیه‌کننده ] دفتر ادبیات و هنر مقاومت.
‏مشخصات نشر:تهران : شرکت انتشارات سوره مهر، ‏‫۱۳۹۰.
‏مشخصات ظاهری:‏‫۷۶۸ص.: مصور،عکس.
‏شابک:‫978-600-175-224-7
‏موضوع:حسینی‌پور، سید‌ناصر -- خاطرات
‏موضوع:جنگ ایران و عراق، ۱۳۵۹ - ۱۳۶۷ -- اسیران -- خاطرات
‏شناسه افزوده:شرکت انتشارات سوره مهر
‏شناسه افزوده:سازمان تبلیغات اسلامی. حوزه هنری. دفتر ادبیات و هنر مقاومت
‏رده بندی کنگره:‏‫DSR۱۶۲۹ /ح۵۵۵آ۳ ‏‫۱۳۹۰
‏رده بندی دیویی:‏‫۹۵۵/۰۸۴۳۰۹۲
‏شماره کتابشناسی ملی: ‎۲‎۴‎۸‎۷‎۳‎۸‎۳
- سیدناصر حسینی پور: من در جزیره مجنون دیده‌بان بودم. کار دیده‌بان مشخص است و تفاوتش با رزمنده عادی در این است که عمل او باید حساب شده و دقیق باشد و به روز گزارش بدهد. وقتی اسیر شدم هم دیده‌بان بودم، اما نه دیده‌بانی که فعالیت جبهه و خاکریز عراقی‌ها را زیر نظر داشته باشد، بلکه دیده‌بان بدی‌ها و خوبی‌ها دشمن، دیده‌بان اتفاقات ناب و خوبی و بدی اسرای خودمان که گاهی برخی شان کم می‌آورند، شدم. این دیده‌بانی را به صورت یادداشت‌های روزانه درآوردم. من دو بند کفش داشتم که یکی از دیگری بلندتر بود. بند کوتاه‌تر برای حساب روز بود و بند دیگر برای حساب ماه‌ها. به یک بند به حساب هر روز یک گره می‌زدم و به بند بلندتر به حساب هر ماه یک گره. یادداشت‌های روزانه را هم در کاغذهای سیمانی می‌نوشتم که با رفتن بچه‌ها به بیگاری بدست می‌آمد. همچنین خاطرات را روی زرورق سیگار و حاشیه روزنامه‌های عراقی می‌نوشتم...بیش از 300 اسیر ایرانی در این اردوگاه‌ها بر اثر بیماری یا عفونت شهید شدند و این موضوع اصلا برای عراقی‌ها مهم نبود. زمانی که اعلام شد قرار است اسرای قطع عضوی آزاد بشوند، اسم 750 اسیر از اسرای مخفی را نوشتم و در یک لنگه عصایم مخفی کردم. در لنگه دیگر هم خاطراتم را مخفی می‌کردم. هیچ وقت نشد که افسران عراقی از نوشتن و مخفی کردن خاطراتم آگاه شوند.
سید ناصر این کتاب را به شکنجه گر خود تقدیم می کند و در متن تقدیمیه کتاب آورده است: تقدیم به ولید فرحان گروهبان بعثی اهل بصره. نمی دانم شاید در جنگ اول خلیج فارس توسط بوش پدر کشته شده باشد. شاید هم در جنگ دوم خلیج فارس توسط بوش پسر کشته شده باشد، شاید هم زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد. مردی که سالها مرا در همسایگی حرم مطهر جدم شکنجه کرد. مردی که هر وقت اذیتم می کرد نگهبان شیعه عراقی علی جارالله اهل نینوا در گوشه ای می نگریست و می گریست. شاید اکنون شرمنده باشد. با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم می کنم. به خاطر آن همه زیبایی هایی که با اعمالش آفرید و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبودـ و ما رایت الا جمیلا......
بخش هایی از این کتاب:
- در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد؛ چنان به صورتم زل زد، احساس کردم اولین بار است ایرانی می‌بیند. بیشتر نظامیان از همان لحظه اول اسارتم اطرافم ایستاده بودند و نمی‌رفتند. زیاد که می‌ماندند، با تشر یکی از فرماندهان و یا افسران ارشدشان آن جا را ترک می‌کردند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید. چشمانم پر از خاک شد. دلم می‌خواست دست‌هایم باز بود تا چشم هایم را بمالم. کلمات و جملاتی بین آنها رد و بدل می‌شد که در ذهنم مانده. فحش‌ها و توهین‌هایی که روزهای بعد در العماره و بغداد زیاد شنیدم. یکی‌شان که آدم میان سالی بود گفت: لعنه الله علیکم ایها الایرانیون المجوس. دیگری گفت: الایرانیون اعداء العرب. دیگر افسر عراقی که مودب تر از بقیه به نظر می‌رسید، گفت: لیش اجیت للحرب؟ چرا آمدی جبهه؟ بعد که جوابی از من نشنید، گفت: بکشمت؟ آنها با حرف‌هایی که زدند، خودشان را تخلیه کردند.
*
دستش را به طرفم دراز کرد تا ساعتم را بگیرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب! عاقبت این کار را می‌دانستم. برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند… حق داشت عصبانی شود، این کار او را عصبانی کرد که با لگد به چانه‌ام کوبید و با قنداق اسلحه‌اش به کتفم زد. به صورتم تف انداخت، احساس کردم عقده‌اش کمی خالی شد.
**
یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر می‌رسید، تکه کلامش :کلّکم مجوس و الخمینیون اعداء العرب بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود که تعادل روانی ندارد. از من که دور شد حدود 10، 15 متر پشت سرم، کنار جنازه یکی از شهدا وسط جاده بود،‌ ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته عراقی کنار جنازه ایستاد و یک دفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو می‌کردم بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی برمی‌گشت، به من خیره می‌شد و مرتب تکرار می‌کرد: اینجا جای پرچم عراقه
***
نگهبان زندان با گاز انبر مقداری از محاسنش را کنده بود… اما وقتی حرف می‌زد عراقی‌ها را تا استخوان می‌سوزاند. پاسدار بود و حاضر نبود تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را به خاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوان یکم بود به او گفت: انت حرس الخمینی؟ احمد سعیدی در جوابش گفت: بله من پاسدار خمینی‌ام! ستوان که حرف‌هایش را فاضل ترجمه می‌کرد، گفت: هنوز هم با این وضعیتی که داری به خمینی پای‌بندی؟ در جواب ستوان گفت: هر کس رهبر خودشو دوست داره. یعنی شما می‌خواید بگید صدام رو دوست ندارید، اسارت عقیده رو عوض نمی‌کنه، عقیده رو محکم می‌کنه....

[1] . حسینی‌پور از جانبازان هشت سال دفاع مقدس است که در 16 سالگی به جبهه می‌رود و با ازدست دادن یک پایش پس از سالها اسارت به کشورمان بازمی‌گردد.

 پایی که جاماند روایت یک تخریبچی از اسارت

 



یادداشت های سید ناصر حسینی پور از ادوگاه های مخفی اسرای ایرانی
�این کتاب را به "ولید فرحان” خشن‌ترین گروهبان بعث
عراق تقدیم می‌کنم!�

عراقی ها او را به‌ عنوان پیک شهید سردار علی هاشمی معرفی کرده بودند و این یعنی آغاز شکنجه های دردآور برای به‌دست آوردن اطلاعات؛ آن هم روی نوجوان ۱۶ ساله ای که یک پایش هم قطع شده بود. بعد او یک ماه در بیمارستان بستری کردند تا حالش بهتر شود و سپس به پادگان صلاح‌الدین بردند، محلی که در آن حدود ۲۲ هزار اسیر مفقود الاثر ایرانی که نام‌شان در فهرست صلیب سرخ ثبت نشده بود، به‌صورت مخفیانه نگهداری می شدند.

در این پادگان که در ۱۵ کیلومتری تکریت قرار داشت، از یک اردوگاه ۴۵۰۰ نفری، ۳۲۰ نفر به شهادت رسیدند که عراق پس از آزادی اسرا، هرگز نپذیرفت که این افراد در گروه اسرای ایرانی قرار داشتند.

در روزهای اسارت در پادگان صلاح‌الدین، با صفحه‌های آخر کتاب‌های مرتبط با سازمان مجاهدین خلق که برای مطالعه در اختیارش قرار می‌دادند، دفترچه یادداشت درست کرد و حوادث روزانه را با کدگذاری روی آنها نوشت. البته از کاغذ سیگار و حاشیه‌های روزنامه‌های القادسیه و الجمهوریه استفاده کرد. سپس این یادداشت‌ها را در یک عصا و اسامی ۷۸۰ اسیر ایرانی کمپی که در آن بود را در عصای دیگرش جاسازی کرد و در روز آزادی (۲۲ تیر ۱۳۶۹) به ایران آورد.

این ماجرای ثبت خاطراتی است که بعدها با عنوان �پایی که جا ماند� منتشر شد و این روزها چاپ نوزدهمش در دست افراد اهل مطالعه است.

کتاب �پایی که جا ماند�، نوشته سید ناصر حسینی‌پور است که دی ماه سال گذشته رونمایی شد. رسیدن به چاپ نوزدهم در طی سه ماه نشان دهنده گیرایی و جذابیت این کتاب برای مخاطب است اما این، همه‌ی ویژگی های منحصر به‌فرد این کتاب راوی اتفاق‌های روزانه در پایان همان شب می نوشته است و این یعنی ذکر دقیق جزئیات و اتفاق‌ها. از طرفی همین نگارش روزانه و در دل حوادث موجب شده است تا روایت کتاب از گرما و احساس خاصی برخوردار باشد. مثلا دیوار نوشته های اردوگاه هم در کتاب از قلم نیفتاده است و نگهبان‌ها به صورت مختصر توصیف شده اند.

نکته دیگر این است که بر خلاف اکثر خاطرات اسارت که از بازداشتگاه ها شروع می شود، این کتاب نحوه اسارت راوی و همچنین نوع برخورد عراقی ها با او را نیز بیان می کند. شرح مکالمه و حتی مجادله های صورت گرفته میان او و بازجوهای عراقی یکی دیگر از امتیازهای این کتاب است. بیان اعتراف های سربازان عراقی درباره جنگ و ناحق بودن‌شان نیز در کتاب آمده است و طبیعتا بیان سفاکی های افسران عراقی و پای‌مردی اسیران ایرانی هم در کتاب به چشم می خورد.

کابل، باتوم، شلنگ و چوب خیزران، اسکان در توالت خیس و نجس، فروکردن سر درون توالت برای خوردن مدفوع، کندن ریش با انبر، خوابیدن روی زمین داغ، بیهوشی از تشنگی، بستن آب و مکیدن لوله خالی برای یک قطره آب، سوزاندن ابرو، سیلی زدن به گوش هم‌دیگر، قضای حاجت در�داخل خوابگاه از شدت فشار وقتی که نمی‌گذارند بچه‌ها به�دستشویی بروند، ادار کردن روی سر بچه‌ها، شهید شدن از شدت تشنگی و گرسنگی، پاشیدن آب جوش به صورت، برهنه کامل نشستن زیر آفتاب و جلوی چشم دیگر اسرا و نگهبان‌ها، کتک خوردن داخل گونی، انداختن داخل کانال فاضلاب و خوراندن تاید به بچه ها؛ برخی از شکنجه‌ها و آزار و اذیت‌های نگهبان‌های عراقی است.

اگر فکر می کنید درباره دوران اسارت رزمنده های ایرانی در عراق چیز زیادی می دانید، این کتاب را از دست ندهید تا نظرتان تغییر کند. البته شاید حسینی پور تیر آخر را همان اول کتاب زده باشد. تیری که مرتضی سرهنگی مدیر دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری�از نشستن آن به هدف در اولین برخوردش با کتاب خبر می دهد:

�یک روز وقتی به دفتر کارم رسیدم، نگاهم به میزی افتاد که دو جزوه قطور روی آن گذاشته شده بود، اول ناراحت شدم که در شلوغی کارها، این دیگر چیست؟ بعد از دقایقی آن را ورق زدم و رسیدم به تقدیمیه کتاب، همان‌جا ماندم و تا چند روز جلوتر نرفتم. وقتی دیدم این کتاب به کسی تقدیم شده که شکنجه‌گر این آزاده بوده است، اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که این شخص برای اسارتش و به تبع آن برای جنگیدنش، معنای عالی قائل بوده است. تا مدت‌ها من و این متن مانده بودیم و به هم نگاه می‌کردیم تا اینکه خواندن آن را شروع کردم و یک ماه طول کشید.�

آن چند خط که این‌طور یک ماه سرهنگی را معطل کرد این بود: �این کتاب را به "ولید فرحان” خشن‌ترین گروهبان بعث عراق تقدیم می‌کنم! نمی‌دانم شاید در جنگ‌های خلیج فارس توسط بوش پدر یا بوش پسر کشته شده باشد. شاید هم هنوز زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد. مردی که مرا سال‌ها در همسایگی حرم مطهر جدم شکنجه کرد. مردی که هر وقت اذیتم می‌کرد، نگهبان شیعه عراقی، علی جار الله در گوشه‌ای می‌نگریست و می‌گریست. شاید اکنون فرحان شرمنده باشد. با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم می‌کنم، به خاطر آن همه زیبایی که با اعمالش آفرید و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبود.�

 پایی که جاماند روایت یک تخریبچی از اسارت

 



یک روایت استثنایی
حضرت آیت الله خامنه‌ای  پس از مطالعه کتاب «پایی که جا ماند» نکاتی را در حاشیه‌ی کتاب متذکر شدند. رهبر انقلاب در این تقریظ ضمن برشمردن ارزش‌های این کتاب و تجلیل از نویسنده آن یادآور شدند

حضرت آیت الله خامنه‌ای  پس از مطالعه کتاب «پایی که جا ماند» نکاتی را در حاشیه‌ی کتاب متذکر شدند. رهبر انقلاب در این تقریظ ضمن برشمردن ارزش‌های این کتاب و تجلیل از نویسنده آن یادآور شدند: «تاکنون هیچ کتابی نخوانده و هیچ سخنی نشنیده‌ام که صحنه‌های اسارت مردان ما در چنگال نامردمان بعثی عراق را، آن چنان که در این کتاب است به تصویر کشیده باشد.»

بسمه تعالی
تاکنون هیچ کتابی نخوانده و هیچ سخنی نشنیده‌ام که صحنه‌های اسارت مردان ما در چنگال نامردمان بعثی عراق را، آن چنان که در این کتاب است به تصویر کشیده باشد. این یک روایت استثنایی از حوادث تکان دهنده‌ای است که از سویی صبر و پایداری و عظمت روحی جوانمردان ما را، و از سویی دیگر پستی و خباثت و قساوت نظامیان و گماشتگان صدام را، جزء به جزء و کلمه به کلمه در برابر چشم و دل خواننده می‌گذارد و او را مبهوت می‌کند. احساس خواننده از یک سو شگفتی و تحسین و احساس عزت است، و از سویی دیگر: غم و خشم و نفرت. ۱۳۹۱/۶/۲

کارهای لازم:
ـ ترجمه‌ی سلیس به زبان‌های عربی و انگلیسی.
ـ درود و سلام به خانواده‌های مجاهد و مقاوم حسینی.

 پایی که جاماند روایت یک تخریبچی از اسارت

 


به گزارش نامه به نقل از رجانیوز، سردار بهمن کارگر رئیس جدید بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس با اعلام این خبر گفت: از امسال معرفی کتاب منتخب حوزه ادبیات دفاع مقدس را در دستور کار گذاشته‌ایم و قرار است هم زمان با این ایام اثر برتر معرفی ‌کنیم که امسال کتاب «پایی که جا ماند» را به عنوان برترین کتاب انتخاب کرده‌ایم.

مقام معظم رهبری اخیرا بر این کتاب دست نوشته‌ای نگاشته‌اند و با بیان اینکه تاکنون هیچ کتابی نخوانده و هیچ سخنی نشنیده‌ام که صحنه های اسارت مردان ما در چنگال نامردمان بعثی عراق را آنچنان که در این کتاب آمده است به تصویر کشیده باشد، افزوده‌اند: « این یک روایت استثنایی از حوادث تکان دهنده‌ای است که از سویی صبر و پایداری و عظمت روحی جوانمردان ما را، و از سویی دیگر پستی و خباثت و قساوت نظامیان و گماشتگان صدام را، جزء به جزء و کلمه به کلمه در برابر چشم و دل خواننده می‌گذارد و او را مبهوت می‌کند. احساس خواننده از یک سو شگفتی و تحسین و احساس عزت است، و از سویی دیگر غم و خشم و نفرت.… درود و سلام به خانواده‌های مجاهد و مقاوم حسینی».

«پایی که جا ماند» شامل ۱۹۸ خاطره از سید ناصر حسینی پور است. او در این کتاب به خاطرات اسارت چندین ‌ساله‌اش در اردوگاه‌های عراقی، می‌‌پردازد.

 



کتابی که در کمتر از سه ماه به چاپ نوزدهم رسید؛
دل‌تان را به «پایی که جا ماند» بسپارید
چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید. چشمانم پر از خاک شد. دلم می‌خواست دست‌هایم باز بود تا چشمهایم را بمالم. کلمات و جملاتی بین آنها رد و بدل می‌شد که در ذهنم مانده. فحش‌ها و توهین‌هایی که روزهای بعد در العماره و بغداد زیاد شنیدم.
گروه فرهنگی- محمد رضا شهبازی: عراقی ها او را به‌عنوان پیک شهید سردار علی هاشمی معرفی کرده بودند و این یعنی آغاز شکنجه های دردآور برای به‌دست آوردن اطلاعات؛ آن هم روی نوجوان 16 ساله ای که یک پایش هم قطع شده بود. بعد او یک ماه در بیمارستان بستری کردند تا حالش بهتر شود و سپس به پادگان صلاح‌الدین بردند، محلی که در آن حدود 22 هزار اسیر مفقود الاثر ایرانی که نام‌شان در فهرست صلیب سرخ ثبت نشده بود، به‌صورت مخفیانه نگهداری می شدند.
در این پادگان که در 15 کیلومتری تکریت قرار داشت، از یک اردوگاه 4500 نفری، 320 نفر به شهادت رسیدند که عراق پس از آزادی اسرا، هرگز نپذیرفت که این افراد در گروه اسرای ایرانی قرار داشتند.
در روزهای اسارت در پادگان صلاح‌الدین، با صفحه‌های آخر کتاب‌های مرتبط با سازمان مجاهدین خلق که برای مطالعه در اختیارش قرار می‌دادند، دفترچه یادداشت درست کرد و حوادث روزانه را با کدگذاری روی آنها نوشت. البته از کاغذ سیگار و حاشیه‌های روزنامه‌های القادسیه و الجمهوریه استفاده کرد. سپس این یادداشت‌ها را در یک عصا و اسامی 780 اسیر ایرانی کمپی که در آن بود را در عصای دیگرش جاسازی کرد و در روز آزادی (22 تیر 1369) به ایران آورد.
این ماجرای ثبت خاطراتی است که بعدها با عنوان «پایی که جا ماند» منتشر شد و این روزها چاپ نوزدهمش در دست افراد اهل مطالعه است.
کتاب "پایی که جا ماند"، نوشته سید ناصر حسینی‌پور است که دی ماه سال گذشته رونمایی شد. رسیدن به چاپ نوزدهم در طی سه ماه نشان دهنده گیرایی و جذابیت این کتاب برای مخاطب است اما این، همه‌ی ویژگی های منحصر به‌فرد این کتاب نیست.

راوی اتفاق‌های روزانه در پایان همان شب می نوشته است و این یعنی ذکر دقیق جزئیات و اتفاق‌ها. از طرفی همین نگارش روزانه و در دل حوادث موجب شده است تا روایت کتاب از گرما و احساس خاصی برخوردار باشد. مثلا دیوار نوشته های اردوگاه هم در کتاب از قلم نیفتاده است و نگهبان‌ها به صورت مختصر توصیف شده اند.
نکته دیگر این است که بر خلاف اکثر خاطرات اسارت که از بازداشتگاه ها شروع می شود، این کتاب نحوه اسارت راوی و همچنین نوع برخورد عراقی ها با او را نیز بیان می کند. شرح مکالمه و حتی مجادله های صورت گرفته میان او و بازجوهای عراقی یکی دیگر از امتیازهای این کتاب است. بیان اعترافهای سربازان عراقی درباره جنگ و ناحق بودن‌شان نیز در کتاب آمده است و طبیعتا بیان سفاکی های افسران عراقی و پای‌مردی اسیران ایرانی هم در کتاب به چشم می خورد.
کابل، باتوم، شلنگ و چوب خیزران، اسکان در توالت خیس و نجس، فروکردن سر درون توالت برای خوردن مدفوع، کندن ریش با انبر، خوابیدن روی زمین داغ، بیهوشی از تشنگی، بستن آب و مکیدن لوله خالی برای یک قطره آب، سوزاندن ابرو، سیلی زدن به گوش هم‌دیگر، قضای حاجت در داخل خوابگاه از شدت فشار وقتی که نمی‌گذارند بچه‌ها به دستشویی بروند، ادار کردن روی سر بچه‌ها، شهید شدن از شدت تشنگی و گرسنگی، پاشیدن آب جوش به صورت، برهنه کامل نشستن زیر آفتاب و جلوی چشم دیگر اسرا و نگهبان‌ها، کتک خوردن داخل گونی، انداختن داخل کانال فاضلاب و خوراندن تاید به بچه ها؛ برخی از شکنجه‌ها و آزار و اذیت‌های نگهبان‌های عراقی است.
اگر فکر می کنید درباره دوران اسارت رزمنده های ایرانی در عراق چیز زیادی می دانید، این کتاب را از دست ندهید تا نظرتان تغییر کند. البته شاید حسینی پور تیر آخر را همان اول کتاب زده باشد. تیری که مرتضی سرهنگی مدیر دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری از نشستن آن به هدف در اولین برخوردش با کتاب خبر می دهد:
«یک روز وقتی به دفتر کارم رسیدم، نگاهم به میزی افتاد که دو جزوه قطور روی آن گذاشته شده بود، اول ناراحت شدم که در شلوغی کارها، این دیگر چیست؟ بعد از دقایقی آن را ورق زدم و رسیدم به تقدیمیه کتاب، همان‌جا ماندم و تا چند روز جلوتر نرفتم. وقتی دیدم این کتاب به کسی تقدیم شده که شکنجه‌گر این آزاده بوده است، اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که این شخص برای اسارتش و به تبع آن برای جنگیدنش، معنای عالی قائل بوده است. تا مدت‌ها من و این متن مانده بودیم و به هم نگاه می‌کردیم تا اینکه خواندن آن را شروع کردم و یک ماه طول کشید.»
آن چند خط که این‌طور یک ماه سرهنگی را معطل کرد این بود: «این کتاب را به "ولید فرحان" خشن‌ترین گروهبان بعث عراق تقدیم می‌کنم! نمی‌دانم شاید در جنگ‌های خلیج فارس توسط بوش پدر یا بوش پسر کشته شده باشد. شاید هم هنوز زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد. مردی که مرا سال‌ها در همسایگی حرم مطهر جدم شکنجه کرد. مردی که هر وقت اذیتم می‌کرد، نگهبان شیعه عراقی، علی جار الله در گوشه‌ای می‌نگریست و می‌گریست. شاید اکنون فرحان شرمنده باشد. با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم می‌کنم، به خاطر آن همه زیبایی که با اعمالش آفرید و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبود.»
بخش‌هایی از کتاب
در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد؛ چنان به صورتم زل زد، احساس کردم اولین بار است ایرانی می‌بیند. بیشتر نظامیان از همان لحظه اول اسارتم اطرافم ایستاده بودند و نمی‌رفتند. زیاد که می‌ماندند، با تشر یکی از فرماندهان و یا افسران ارشدشان آن جا را ترک می‌کردند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید. چشمانم پر از خاک شد. دلم می‌خواست دست‌هایم باز بود تا چشمهایم را بمالم. کلمات و جملاتی بین آنها رد و بدل می‌شد که در ذهنم مانده. فحش‌ها و توهین‌هایی که روزهای بعد در العماره و بغداد زیاد شنیدم. یکی‌شان که آدم میان سالی بود گفت: لعنه الله علیکم ایها الایرانیون المجوس. دیگری گفت: الایرانیون اعداء العرب. دیگر افسر عراقی که مودب تر از بقیه به نظر می‌رسید، گفت: لیش اجیت للحرب؟ (چرا اومدی جبهه؟) بعد که جوابی از من نشنید، گفت: اقتلک؟ (بکشمت؟) آنها با حرف‌هایی که زدند، خودشان را تخلیه کردند.
*
دستش را به طرفم دراز کرد تا ساعتم را بگیرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب! عاقبت این کار را می‌دانستم. برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند... حق داشت عصبانی شود، این کار او را عصبانی کرد که با لگد به چانه‌ام کوبید و با قنداق اسلحه‌اش به کتفم زد. به صورتم تف انداخت، احساس کردم عقده‌اش کمی خالی شد.
*
یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر می‌رسید، تکه کلامش «کلّکم مجوس و الخمینیون اعداء العرب» بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود که تعادل روانی ندارد. از من که دور شد حدود 10، 15 متر پشت سرم، کنار جنازه یکی از شهدا وسط جاده بود،‌ ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته عراقی کنار جنازه ایستاد و یک دفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو می‌کردم بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی برمی‌گشت، به من خیره می‌شد و مرتب تکرار می‌کرد: اینجا جای پرچم عراقه!
*
نگهبان زندان با گاز انبر مقداری از محاسنش را کنده بود... اما وقتی حرف می‌زد عراقی‌ها را تا استخوان می‌سوزاند. پاسدار بود و حاضر نبود تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را به خاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوان یکم بود به او گفت: انت حرس الخمینی؟ احمد سعیدی در جوابش گفت: بله من پاسدار خمینی‌ام! ستوان که حرف‌هایش را فاضل ترجمه می‌کرد، گفت: هنوز هم با این وضعیتی که داری به خمینی پای‌بندی؟ در جواب ستوان گفت: هر کس رهبر خودشو دوست داره. یعنی شما می‌خواید بگید صدام رو دوست ندارید، اسارت عقیده رو عوض نمی‌کنه، عقیده رو محکم می‌کنه!
*
کتاب «پایی که جا ماند» در قطع رقعی و 768 صفحه با شمارگان 2500 نسخه و بهای 140 هزار ریال از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
آدرس فروشگاه مرکزی انتشارات سوره مهر: تهران - خیابان حافظ - خیابان سمیه - بین نجات اللهی و حافظ - جنب خانه عکاسان حوزه هنری/ تلفن: 2-88949791

 پایی که جاماند روایت یک تخریبچی از اسارت

 



روایتی خواندنی از دیدار نویسنده کتاب «پایی که جاماند» با رهبر انقلاب
بعضی از دوستان سیدناصر اسم خانواده‌ی او را گذاشته اند ۵+۱! چون در زمان جنگ ۵ برادر از این خانواده هم زمان در جبهه بودند به علاوه پدرشان. از آن ۵ نفر سید هدایت‌الله شهید می‌شود. سیدناصر اسیر و مجروح و دو برادر دیگر هم مجروح.
مشرق- فکر می‌کردم مثلا قرار است چه اتفاقی داخل جلسه بیفتد؟ اینکه بگویند کتاب خوب بود؟ بگویند آفرین که خاطراتتان را نوشتید و یک گوشه تاریخ را روشن کردید؟
نه! اصل ماجرا چیز دیگری است. رهبر انقلاب درکنار هزاران مسأله خرد و کلان، پیش از برگزاری اجلاس غیر متعهدها در تهران، نوشته‌ای بر حاشیه یک کتاب دیگر از کتاب‌های دفاع مقدس نوشتند و بنابراین، بلافاصله بعد از برگزاری تعداد زیادی دیدار با رؤسای کشورهای مختلف شرکت‌کننده در اجلاس غیر متعهدها، در اولین فرصت، از سیدناصر حسینی‌پور دعوت شد تا از کتاب خاطرات اسارت او تجلیل شود؛ از کتاب او، خود او، خانواده‌ی او و همه‌ی اینها با اقامه‌ی نماز ظهر و عصر به امامت آقا همراه بود. اصل متن و حاشیه همین است و عاقل را یک اشاره بس است.

قبل از دیدار البته جلسه‌ی دیگری برگزار شد با حضور خود سیدناصر حسینی‌پور و خانواده‌ی محترمشان. علیرضا مختارپور، دکتر مجتبی رحماندوست، سردار رحیم صفوی مشاور عالی نظامی رهبر انقلاب، حجت‌الاسلام رحیمیان نماینده ولی‌فقیه در بنیاد شهید و امور ایثارگران، حجت‌الاسلام ابوترابی فرد نماینده و نایب رئیس مجلس شورای اسلامی و محسن مؤمنی رئیس حوزه هنری. 
جلسه در اتاقی ساده و سفید رنگ برگزار شد و حضرات دور هم روی ۹ صندلی نشستند و هرکدام نکته‌ای گفتند و البته آقایان مختارپور و رحماندوست بیشترین نکات را درباره کتاب. مختارپور گفت این پنجاه و دومین کتابی است که آقا درباره‌اش به صورت عمومی حرفی زده‌اند و نوشته‌ای دارند و اگر قرآن و نهج البلاغه و ادعیه و بعضی کتب تاریخی و همچنین کتابهایی که از بابت نکته‌ای معرفی شده‌اند را کنار بگذاریم، ایشان حدود ۳۰ کتاب را توصیه کرده‌اند برای خواندن که همگی در باره جهاد مقدس ماست. نکات آقای رحماندوست هم جالب بود.



 پایی که جاماند روایت یک تخریبچی از اسارت

 



سید ناصر حسینی‌پور از ۱۴ سالگی رفته جنگ و در ۱۶ سالگی مجروح و اسیر شده و نزدیک به سه سال اسیر بوده. در این دوران پایش را آنجا گذاشته و عوضش ۲۳ صفحه یادداشت خلاصه و رمزی از خاطرات اردوگاه با خودش آورده. ظاهراً معامله‌ی خوبی نیست ولی بعد از اینکه طی مدت بیش از ۱۰ سال نوشتن خاطرات را از همان ۲۳ صفحه و البته آنچه در حافظه مانده بود و آنچه دیگران یادآوری کردند، تمام کرد و کتاب «پایی که جا ماند» در بیش از ۷۰۰ صفحه به جا ماند... نمی دانم، به عنوان یک مخاطب فکر می‌کنم شاید ارزشش را داشت!

آنچه رهبر انقلاب در پایان این کتاب نوشته‌اند زودتر از این جلسه لو رفته بود و روزنامه‌ها و خبرگزاری‌ها کار کرده بودند. حالا بعضی نگران بودند که دیگر چه محتوایی باقی مانده برای این جلسه که بخواهد منتشر بشود و من هنوز فکر می‌کنم مهمترین نکته این جلسه خود جلسه است. «دیدار و تجلیل از نویسنده کتاب پایی که جاماند و خانواده مجاهد او«.
این خبر می‌تواند تیترِیک حتی مطبوعات خارجی باشد. مهمترین فراز این یادداشت کوتاه هم این جمله است: «... این یک روایت استثنایی از حوادث تکان دهنده‌ای است که از سویی صبر و پایداری و عظمت روحی جوانمردان ما را و از سویی دیگر پستی و خباثت و قساوت نظامیان و گماشتگان صدام را جزء به جزء و کلمه به کلمه در برابر چشم خواننده می‌گذارد و او را مبهوت می‌کند.«...

آخر همین جلسه‌ی ابتدایی سیدناصر گفت: من دیده‌بان بودم و همیشه عراقی‌ها را از دور می‌دیدم. وقتی اسیر شدم هم تصمیم گرفتم دیده‌بان باقی بمانم این بار اما از نزدیک.
تقدیمیه این کتاب هم در نوع خودش جالب است. سیدناصر کتاب را تقدیم کرده به ولید فرحان سرنگهبان اردوگاه ۱۶ تکریت که شکنجه‌گرش بوده: با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم می‌کنم. به خاطر آن همه زیبایی‌هایی که با اعمالش آفرید. و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبود. و ما رایت الا جمیلا.
همین تقدیمیه آدم را شیفته خواندن کتاب می‌کند.

رفتیم داخل بیت و در صفهای نماز منتظر آمدن آقا شدیم. دو برادر دیگر سید ناصر هم بودند. بعضی از دوستان سیدناصر اسم خانواده‌ی او را گذاشته اند ۵+۱! چون در زمان جنگ ۵ برادر از این خانواده هم زمان در جبهه بودند به علاوه پدرشان. از آن ۵ نفر سید هدایت‌الله شهید می‌شود. سیدناصر اسیر و مجروح و دو برادر دیگر هم مجروح. یکی از برادرها هم طعم مبارزه و زندان را در زمان شاه چشیده بود. سیدناصر تخریب‌چی و دیده‌بان بوده و برادر بزرگشان فرمانده گردان و دیگری مسوول اطلاعات و یکی تک تیرانداز و ... خلاصه خودشان یک گردان بودند این ۵+۱.
همسرش هم آمده بود و سه بچه‌اش. دخترش کوچک بود و بغل مادر. گاهی هم صدایی به گریه بلند می‌کرد. چهره سیدناصر و برادرهایش بشاش بود. سیدناصر هیچ وقت فکر نمی‌کرد آن چند صفحه و این خاطرات او را برساند به اینجا.

آقا که آمدند سلام و علیک مختصری با جمع کردند و نماز شروع شد. معمولاً بین دو نماز هم بدون توجه به مأمومین، تعقیبات می‌خوانند؛ اما بین دو نماز برگشتند و ته صف‌ها را نگاه کردند، همانجا که صدای بچه کوچکی گاهی به گریه بلند می‌شد. این توجه آقا به بچه‌های کوچک برای من البته تازگی نداشت.

 پایی که جاماند روایت یک تخریبچی از اسارت

 




بعد از نماز رفتیم در اتاق کناری نشستیم. رهبر انقلاب که وارد شدند، یک راست رفتند به طرف سید ناصر. او را قبلا ندیده بودند ولی شاید همان یکی دو قدمی که سید ناصر به سمت آقا برداشت آن هم لنگان با آن پای مصنوعی میزبان را هوشیار کرده بود که اصلی‌ترین مهمان کیست. سید ناصر یک راست رفت در بغل رهبر. او دست رهبر را می‌جست برای بوسیدن و رهبر صورت او را. سیدناصر را نزدیک یک دقیقه در آغوش نگه داشتند و در این موقع اشک ریختن همسر سید ناصر دیدنی بود. 
بعد هم آقا با برادرها و بقیه خانواده سلام و علیک کردند و همه نشستند.
»این کارهایی که از روی ایمان انجام می شود مثل خشت‌های اولیه محکمی است که بنا را نگه می‌دارد. ممکن است این سنگ‌های زیرین دیده هم نشود ولی اثر استحکامش هست. ذره ذره کارها و مقاومت‌های شما در آن لحظات سخت مثل قطره خونی در کالبد جمهوری اسلامی بوده و آن را زنده نگه داشته است. حالا دیگران ببینند یا نبینند، بدانند یا ندانند«.
آقا این حرف‌ها را برای اتفاقات دوران اسارت گفتند و بعد احساس کردند این حرفها برای جمع کمی بی‌مقدمه بوده. شروع کردند و ماجرای کتاب و ماجرای سیدناصر را تعریف کردن. و جمع که شاید بعضی‌شان کتاب را نخوانده بودند گوش می‌دادند.
بعد هم از خانواده پرسیدند و پدر و مادر و خواهر و برادرهای سید ناصر. 
آقا در آن دست‌نوشته دو نکته بعد از مطلب نوشته بودند به عنوان کارهای لازم که پیگیری شود یکی اینکه: «درود و سلام به خانواده مجاهد و مقاوم حسینی» که با برگزاری این جلسه انجام شد و دیگری: «ترجمه سلیس به زبان‌های عربی و انگلیسی» که در این جلسه هم تاکید دوباره کردند که: «بسیار کتاب خوبی است این کتاب و باید ترجمه شود تا بخوانند عرب‌ها و غیرعرب‌ها». و شنیدم که محسن مومنی گفت ترجمه کتاب در حال انجام است.

وسط جلسه دکتر ولایتی هم با یک سلام بلند آمد و نشست. رهبر انقلاب هم جواب سلامش را دادند و انگار که با دیدن او یاد مطلبی افتاده باشند، گفتند: «صدام با ما ۸ سال جنگید و آن همه فاجعه درست کرد. داخل زندان‌ها هم اینجور برخورد کرد که در این کتاب می‌خوانید. بعد از یک مدتی قدرتی خارجی یعنی آمریکا به او حمله کرد ولی ما حتی یک گلوله به ضرر صدام شلیک نکردیم چون دشمن او استکبار آمریکا بود. ما جلسه گذاشتیم و به همه ابلاغ کردم تا وقتی این دو با هم مشغول جنگ هستند ما وارد قضیه نمی شویم و به آمریکا کمکی نمی‌کنیم. با اینکه ما از صدام دل خوشی نداشتیم و نبود و نابودی او برای ما هم خوشایند بود ولی ما اصولی داریم که از آن عدول نمی‌کنیم؛ عدم همراهی با استکبار یکی از این اصول است. حالا مقایسه کنید آن رفتار ایران را با رفتار بعضی‌ها که مدعی هستند ولی با آمریکا و صهیونیستها همراه می‌شوند و علیه ملت‌های منطقه می‌جنگند. اینجا معلوم می‌شود اصولی یعنی چه و اصول‌گرا یعنی کی.
دکتر ولایتی داشت حظ می‌کرد. فضا کاملا جنبش غیر متعهدی شد!

رهبر انقلاب یک مجلد قرآن نفیس به سیدناصر هدیه دادند در آخر جلسه و هدایایی هم به همسر و بچه های سیدناصر. جلسه تمام شد دوباره با اشک و لبخند مثل شروع آن و آقا یکی از کتاب‌ها را برای همسر سیدناصر امضا کردند. هرچند حرف‌های مهمی در جلسه زده شد ولی من هنوز معتقدم شاید برگزاری خود این جلسه مهمتر از حرف‌هایش بود.

آنچه از کتاب «پایی که جا ماند» بر می‌آید روایت صادقانه‌ی سیدناصر حسینی‌پور است که هیچ ادعایی در نویسندگی ندارد. از رفقا شنیدم که به شوخی از سیدناصر پرسیده‌اند چرا شهید نشده است و او رندانه جواب داده بود: چون به دو چیز دل بسته بودم؛ یکی دوربین دیده‌بانی‌ام و دیگری یادداشت‌های روزانه‌ام. او اکنون در دبیرخانه شورای عالی امنیت ملی کارمند میز ادبیات مقاومت بخش جنگ نرم شده است و جالب اینکه در سفری که همراه سعید جلیلی به عراق رفته بود از مسئولین عراقی خواسته بود اگر در اسناد استخبارات دفترچه خاطرات او در دوران جنگ (که هنگام اسارت به دست بعثی‌ها افتاد) را پیدا کردند، به او برگردانند.
به رفقا گفتم این مرد یک نویسنده است و خودش خبر ندارد. کسی که به نوشته‌هایش دل می‌بندد و بعد از سال‌ها امید دارد بخش گم‌شده‌ی آن را در اسناد استخبارات بیابد، یک نویسنده‌ی تمام عیار است، هرچند خودش خبر نداشته باشد. 
دور نخواهد بود که از او آثار دیگری هم ببینیم. شاید از یادداشت‌هایی که امید پیدا شدنش را دارد

مهدی قزلی/ khamenei.ir

 پایی که جاماند روایت یک تخریبچی از اسارت

 



نویسنده کتاب خواندنی «پایی که جا ماند» در خبرگزاری فارسزیارت ‌عاشورایی که مانع رفتنمان به کربلا شد/گروه 5+1 را در دفاع مقدس تشکیل دادیمخبرگزاری فارس: زیارت ‌عاشورایی که مانع رفتنمان به کربلا شد/گروه 5+1 را در دفاع مقدس تشکیل دادیم
خبرگزاری فارس: سیدناصر حسینی‌پور گفت: زمانی که در آستانه آزادی بودیم من و همراهانم را به خاطر خواندن زیارت عاشورا به کربلا نبردند. افسر استخباراتی به ما گفت: با خواندن زیارت عاشورا آرزوی زیارت قبر حسین(ع) را به گور خواهید برد.
به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، مصاحبه با سیدناصر حسینی‌پور سهل ممتنع است؛ آسان از این لحاظ که حافظه بسیار خوبی دارد و بعد از گذشت این همه از اسارت هنوز خاطرات خود را با ریزترین جزئیات به خاطر می‌آورد. سخت از این جهت که محافظه‌کار است و نسبت به مصاحبه‌های خود بسیار حساس. هنوز هم بعد از گذشت دو دهه تحشیه‌نویسی می‌کند و یادداشت‌نویسی را به یک سنت در زندگی خود تبدیل کرده است. حسینی‌پور بعد از مصاحبه اصرار داشت که متن مصاحبه را پیش از انتشار بخواند و این کار را انجام داد و با دقت تمام متن را بار دیگر بازنویسی کرد. او هنوز هم به مانند یادداشت‌های زندان با مداد در حاشیه کاغذها می‌نویسد و این کار را با وسواس فراوانی انجام می‌دهد.

مصاحبه با سید ناصر حسینی‌پور به مناسبت سالروز آزادی اسرا از عراق انجام شد که با اندکی تاخیر از نظر می‌گذرانید:   

 

* متاسفانه من قدر عصای خود را ندانستم/ التماس کردم تا به جبهه اعزام شدم

 

به عنوان اولین سوال آیا هنوز آن عصایی را که به شما کمک کرد تا یادداشت‌های خود را داخل لوله‌ آن مخفی کنید تا با خود به ایران بیاورید را نگه داشته‌اید؟

این عصار را پس از ورود به ایران، تا سال 1372 به همراه داشتم. در این سال پای یکی از پسرعموهای من حین بازی فوتبال شکست و من عصا را به او امانت دادم. فکر می‌کردم از این عصا نگهداری خواهد کرد و خوب که شد به من پس خواهد داد اما در سال 1380 که عصا از وی خواستم، متوجه شدم که وی عصا را گم کرده و هر چه گشتیم نتوانستیم اثری از آن پیدا کنیم.

متاسفانه من قدر این عصا را ندانستم. این عصا یادآور خاطرات زیادی برای من بود و من در بازگشت از عراق در یک لنگه این عصا نام 780 نفر از کسانی را که در زندان‌های مخفی عراق بودند، مخفی کرده بودم تا تحویل مقامات هلال احمر ایران بدهم. در لنگه دیگر این عصا نیز رمزها و کدهایی را که هر کدام گرا و آدرس خاطره‌ای خاص بود، نگهداری کرده بودم. کدها و رمزهایی روز نوشت و که طبق ایام هفته نوشته شده بود. بیشتر اسم‌ها و نکاتی را که احتمال می‌دادم فراموشم شوند، در این دفترچه کوچک جیبی نوشته بودم. دوست داشتم از زندان عراق که آزاد شدم، این دفترچه کوچک جیبی را به عنوان یادگاری داشته باشم. 

 

 پایی که جاماند روایت یک تخریبچی از اسارت

 


آقای حسینی‌پور عکس‌هایی که از شما قبل از اسارت دیده می‌شوند بسیار جوان هستند و در کتاب هم اشاره کرده‌اید که از مکانی به غیر از محل زندگی خود به جبهه اعزام شده‌اید. چگونه توانستید با آن سن کم و در 14 سالگی به جبهه اعزام شوید؟

تلاش من از شهرستان محل سکونتم شهر گچساران از توابع استان کهکیلویه و بویراحمد، برای رفتن به جبهه بی‌فایده بود. هر چه شناسنامه جعل کردم و هر راهی را که ممکن بود امتحان کردم اما نتوانستم به جبهه بروم. من بارها غیبت‌های یک ماهه یا بیشتر از خانه داشتم. در همان دوران برای اینکه امورات خود را بگذرانم در نانوایی هم کار می‌کردم و کارهای نیمه وقت انجام می‌دادم تا پولی پس‌انداز کنم و به دیگر شهرها و استان ها‌ی همجوار بروم تا شاید برای رفتن به جبهه ثبت نامم کنند. به شهرهای دهدشت، بهبهان، نورآباد و شیراز رفتم شاید ثبت نامم کنند، موفق نشدم.  سماجت بسیاری به خرج دادم تا اینکه سرانجام از طریق یاسوج به جبهه اعزام شدم.   

آن وقت آنجا ممنوعیتی برای شما قائل نشدند؟

من آنجا زیاد التماس کردم و دست فرمانده‌ای به نام نوربخش را بوسیدم. دستش را که بوسیدم و زیاد گریه کردم از نظر روحی به هم ریخت. دستم را گرفت و مرا برد پیش مسئول اعزام نیروی بسیج و گفت: این سید رو با مسئولیت من ثبت نام کن. این را که گفت به تمام آرزوهایم رسیده بودم. فکر می‌کردم دارم خواب می‌بینم. 

 

* به ما(پدرم و برادرانم) می‌گفتند گروه  1+ 5

 

 پایی که جاماند روایت یک تخریبچی از اسارت

 


آقای نوربخش هنوز در قید حیات هستند؟

بله این فرمانده در قید حیات است و برادر دو شهید هستند. البته من از چند سال پیش با وی آشنایی داشتم. از سن دوازده سالگی که به اردوهای دانش‌آموزی به یاسوج  می‌رفتم همیشه فعال بودم و در مرکز توجه او بودم. این ارتباط من با نیت برقرار شده بود و همیشه دوست داشتم چنان فعال باشم که دل او را بدست آورم و نهایتا از این ارتباط استفاده کنم و بالاخره همین طور شد و  در سال 1365 توانستم از این ارتباط بهره ببرم و با توصیه او  به جبهه اعزام شوم.

سوالی هم در مورد خانواده شما، چه شد که از خانواده شما 6 نفر به جبهه رفتند و این شاید یکی از موارد نادر باشد که در دوران دفاع مقدس اتفاق افتاده باشد؟

پدرم و پنج تن از فرزندانش در جبهه حضور داشتند و هر یک در
  • ۹۶/۱۱/۱۴
  • محمدرضا گلشن زاده

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی